سفارش تبلیغ
صبا ویژن

با گروه روایت فتح و سید مرتضی رفته بودیم فکه برای تهیه مستند، با آن که مسیر را خوب می شناختیم و بارها رفته بودیم، راه را گم کردیم، ناگاه پای بچه ها روی مین رفته انفجاری صورت گرفت، یک مین والمری منفجر شد و سید مرتضی و یزدان پرست به زمین افتادند، خود من هم مجروح شدم، گیج و شوکه شده بودم؛ اصغر بختیاری آمد بالای سر سید مرتضی و گفت نترسید آقا سید چیزی نشده! (با آن که همه چیز خونین بود و پاها قطع شده بود)
سید مرتضی خیلی راحت برگشت گفت: اصغر جان از چی بترسم ما برای همین حرف ها آمدیم، (خیلی تو پر و راحت و نه از نقش بازی کردن) شروع کردیم با بند کفش و کمربند پای او را بستن (خون بند بیاید)

قاسم دهقان آمد  با استفاده اورکت و نبشی ها در منطقه و بستن زیپ آن ها دو برانکارد درست کرد؛ تا سید مرتضی و یزدان پرست را به عقب منتقل کنیم؛ یک ترکش به چشم یزدان پرست خورده بود؛ آمدم ناگاه آن را دربیاورم دیدم اذیت می شود و گفت چیکار می کنی ولش بگذار باشه، هم او آرامش عجیبی داشت هم سید مرتضی که 150 تا ترکش خورده بود و سوراخ سوراخ شده بود؛  (مین والمری هزار و سیصد چهارصد ساچمه دارد که به اطراف پخش می کند و همیشه همراه با درد و عذاب است)
سید را روی برانکارد گذاشتیم ؛ گفت چکار می کنید کجا می برید؟؛ گفتیم بالاخره باید برویم از منطقه؛ گفت ولم کنید بگذارید همین جا باشم!!!
چند کیلومتر داخل منطقه جنگی بودیم با آن که منطقه پر از مین بود ما بدون شناخت مسیر ایمن سراسیمه آن ها را جابجا کردیم !
پای سید مرتضی بریده شده بود و با رگ و مویرگها آویزان بود ؛ سه چهار بار پای او رفت زیر پای من ؛ پا کشیده شد اینها، بی شباهت به صحنه کربلا و حضرت ابولفضل نبود.. ؛ دیدم دارم اذیت می شوم چشمم را بستم پا رو آوردم گذاشتم روی سینه سید؛ مرتضی گفت: چکار می کنی؟ ولش کن ... بعد تو این حال و هوا مرتضی مادرش را صدا میزد و می گفت یا فاطمه زهرا یا فاطمه زهرا ... بعد سه مرتبه این دعا را زمزمه میکرد (اللهم اجعل مماتی شهادت فی سبیلک) این خون همین طور داشت می ریخت و او بی قرار می شد؛ برانکارد کوچک بود، سر سید می افتاد پایین او نمیتوانست راحت نفس بکشد در حالی ما حواسمون نبود و فقط سعی میکردیم با نبشی و برانکارد دست ساز الکی او را جابجا کنیم؛ اینجا دیگه مرتضی تحمل نکرد و ناگاه سرش را بالا اورد و گفت خدا همه گناهان من را ببخش و من را شهید کن!
این آخرین ذکر سید بود و بعد از این دیگر رفت به اغماء ...

تا آنکه آوردیم داخل ماشین؛ به سرعت برگشتیم عقب؛ بعد چهل دقیقه رسیدیم اولین اورژانس صحرایی بردنش سید و یزدان پرست را داخل؛ برای تنفس مصنوعی؛ ولی دیگر جواب نداد ...
?? راوی: حاج سعید قاسمی


نظر()

      احضار...


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ